مریم سیه پور

غم دل

نوشته هایی از مریم سیه پور نوشته های ان در حال چاپ میباشد راه ارتباطی بتر مریم سیه پور فقط وفقط از این ایمیل میباشدmaryammaryam2015@chmail.ir

آخرین مطالب

درخلوت خود می خوردمو هم پیمانه نداشتم...
ساقی نداشتم...
انگار که سرم داغ شده بود...
نا نداشتم...
پاشودو راه برم یک قدم آرام جلوسه قدو عقب میرفت پاهم...
مکت کهنه اتاق رمن هی گلاش عقب جلو میرفتن...
گفتم ای موکت کهنه نمیخوای نو بشی فرش بشی!!!!
و تو ای قابلمه قور نمیخوای یکروز تو گودیت چلوموغ بدی به ما!!!
بیسوارد...
آه که چه جاسوسی کفش من!!!
دوتا چشم جلو دوتا چشم عقب  باز کردی که چی بشه؟منو میپای؟؟
بال بزن بپر رو دوشم کت بال دار قشنگم!!!
میدونم پاره نبودی توقشنگ!!!!
میدونم دوتا بچه لجباز سنگ زدن به بالات پاره شده...!
تو همیشه واسه من همان تک قشنگی شکل اولت میمونی!!!
غم نخور.
لای در باز کردم یک نگاه به این طرف یک نگاه به ان طرف کردم من...
هیچکی نبود توکوچه...
چرا هی تلو تلو میرفتم؟!!!
این چه صداییه این صدا ازکجاست کی داره میخونه...

باهماتن تلو تلو سرکوچه رفتم...
یکمی گوش کردم بعد زدم سرم این که اواز نیست صدای اذان میاد...
یهو انگار بدجوریهوای خدئا کرد دلم...!
گفتم ای تن بی ار لقوه گرفتی؟خودتو جمع بکن...
چون میخوایم بریم خونه خدا!!!!!!!
دو دلی میکردم برم تو یانرم تو...!
بعد به خودم گفتم مگه تو کافری خنگ خدا!!
به دلم گفتم بیا بریم تو مسجد یه سلامی عرض کنیم به خدا...
شنیدم واسه خدا مست یا هوشیار نداره خدا خداست...
فرق ندارهبنده هاش...
ماکه به کسی عضیت نکردیم...
مال یتبم...
مال پیر...
کسیو رسوا نکردیم دل من...
خب دلم هول بود گرفته بود دوتا پیک مشروب خوردم همین...
هی دل چرا انقدر تارف میکنی بیا بریم تو...
کلی تارف زدم منبمیرم توبمیری به دلم که بفرما که بفرما...!!!
کنار مسجد شیر اب بود رفتم جلو دستو صورت شستم...
دهانم رااب کشیدکم...
گفتم شرمنده خدا...
سر به پایین انداختم رفتم داخل مسجدگفتم یاالله سلام خدا...
میدونم بنده خوبت نیستم ...
این کارای زشتم از نداریه بیکسیه تنها میمونم خرمیشم...
ببخش مرا ای خدا...
میدونی خدا..
باراوله دارم میام به خونت...
چندتا حرف دارم دلی پردارم جرتو هیچکی رو ندارم....
خدایا فکر کن یه سگم پشت درن هی وق وق میکنم....
میدونی من تنهام خیلی تنهام خدا...
میدونم من کثیفم جلوی درمیشینم...
نمیخوام خونتون کثیف بشه...
نه نه بخدا جام خوبه...
کمی چشمامو مالیدم...
وای خدا .
خدا زیاد کنه شما هم کم ندارین ماشاالله!!!
فرش های ابریشمی...
خب مبارک باشه...
یه چیز بگم خدا؟؟
میدونی تواین شهر چند تا مثل منن؟؟
قربونت برم تو که خودن نمیشینی روفرشا..
خب بگو این خادمایکمی حال بدم به شکل ما...!!
ای خدا میدونی ان چندتا طفل گرسنه اند؟
چندتاشون مریض شدن؟؟
پول ندارند که برن درمان کنند.
ببخش خدا فضولیه میدونی چندتا زنن که واسه خرجی واسه شکم بچه ها
تن اوریان میکنن!!برای نامرد ها...
خیلی وقتا باخودم فکر میکنمچرا پس این نامرد ها که پول دارن واسی رضای تو پول نمیدن به انها!!...
ای خدا فکرنکنی ادم فروشم نه نیستم...
تو خودت همه چیزو میبینی اما اینم بگم دیگه لالشم...
راستش خدا روم نمیشه که بگم...
خب ببخشید خداچند روز پیش دیدی خدا؟اون فاطی کوچولورو میگم.دخترک نیم وجبی چقدر رنگو روغن مالیده بود به خودش...
میدونی قیمت اون ماشین چند بود که فاطی پیاده شد ازاون ماشین خودمم نمیدونم میدونم خیلی گرونه ای خدا...
نیم وجبی فاطی باکلی پول رفت خونشون...
مامانش امد بیرون بعد کمی ساعتی برگشت
چقدر خرید کرده بود بیچاره..
مرغ خریده بود گوشتو برنج...
واسه اون دوتا یتیمش کفش لباس خریده بود...
کاش ان لحظه چاغو پیشم بود ...
میزدم به اون پیر خر ماشینز  گرون...
کاش میسوزوندمش...
ولی جرعت ندارم...
اخه بااین کار باید برم به زندان...
فکر کنم دیگه زیاد حرف زدم مگه نه خدا؟
ببخش منو...
چقدر من خرم چقدر بی عغلم ببخش خدا...
فکر نکنی ادم فروشم نه نیستم...
چند روز پیش دیدی خدا چطوری پیچوندم آن چند مرد را؟....
دنبال حسن میگشتن...
خیره سر قاچاق رد میکنه من ندیدن بقیه میگن مواده...
مادرش اخه باید عمل کنه قلبش را...
واسه درمان مادرش جمع میکنه پولشرا...
بچست عغل نداره...
نمیگه فردا میره بالای دار؟؟؟؟؟
شرمنده ها ای خدا وقتی داشتم میومدم خونت اون علی بود رد شد خوردش به من..!!!.
بهش میگفتن علی شیر....!!!
ولی اون علی شیر شده معتاد...
دیگه روباه شده...
دست خودش نیست کلاهبردار...
هرجا که گیر میکنه زود میگه ان که شیران راکند روباه مجاز احتیاج است احتیاج است احتیاج...
تو همین چند روز پیش شیرین خانوم باصاحب خونش ریخته بود روهم...!!
اون شکم گنده خرپول شکل میمون میمونه صاحب خونش...
کاش دست من بودادمای این ریختی روتکه تکه میکردم...!
ای خدا ببخش منو تک خدا نیستماخه این شهر کوچیکه همه باخبر یشن از همدیگه...
فکر کنم دیر شده باید برم فکر کنم هنوز قهری بامن ای خدا...
صدبار گفتم ببخش غلط کردم ای خدا...
بد گفتم ان شب...
من خر باز مست بودم دادکشیدم...
گفتم ای خدا مگر دستت شده خالی مگه جیبت شده بیپول...
گکه گرفتی کنترات ادم را..
من غلط کردم ای خدا توببخش...
یه چیزی کوچیک بگم؟؟؟
خب خداقربونت برم خب بساز ادم را هرچقدر که دلت خوات...!!
قربونت برم خدا جون ولی
 
                     (آدم بساز)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۳
marism siyahpor

کاش ان شب تو خوش نبودی پدر...

کاش آن شب نمیکردی لبندی مارد...

حاصل آن شب سیاه من بودم.....

آن سیاه بخت و بیچاره منم من...

من که ناخاسته به دنیا آمدم توی آن خانه پرفقر...

همه چیر حسرت بود...

درخانه ما هیچکسی حق عاشق شدن را نداشت ...

هیچکسی حتئ ارزو نمیکرد دران خانه بی روح...

ای خدا کوچک بودم اما خسته...

بااجبار دنیا آوردن مرا من نمیخواستم خب چرا؟؟!...

یک روز باپارچه کهنه بیرنگ کیف دوختی برام!!...

گفتی دیگر بزرگ شدی باید بری به مدرسه...

ولی مامان تو نمیدونی چی کشیدم آن روز....

تو مدرسه از خجالت قایم شدم...

تا بچه ها نبینن مرا...

میدونی مامان اخه همه شیک پوش کیف خوشگل با لباس های قشنگ...

گوش کن مامان...

گوش کن بابا...

بچه ها تو مدرسه پیدا کردن مرا ...

من شدم باعث خنده هی به من میخندیدن سر به سرم میذاشتن...

من خجالت میکشیدم از فقر خود...

درس من خوب بود... و عاشق درس خاندن بزرگ شدن ...

کسی شدن...

از همه بچه ها بهتر بود درس من...

من به تو نگفتم مامان!؟...

بعضی شب ها رویا میدیدم!!...

رویای بزرگ شدن...

دکتر شدن...

خودمو با لباس های قشنگ ...

کفش نو...

کیف نو میدیدم..

تازه یکشب تو رویا آمدش یک پسر زیبا و مهربان...

عاشقم بود مامان!!...

نه مامان نگو خفه شو دختر پرو...

هر نمره20که میاوردم یک قدم جلوتر به آرزوهایم میرسیدم...

خیلی خوشحال بودم وقتی که رفتم به کلاس راهنمایی....

بااین کهع فرق نکرده بود رختو لباس من ولی امید داشتم به اینده...

اما!!یکشبی انگار خدا خفته بود...

کاش آن شب هیچکس صدای زنگ را نمیشنید...

 تو باز کردی پدر آن دررا...

انگار به دلم آمده بود...

میمیرم...

چرا میلرزیدم من؟...

چرا ترسیده بودم هول بودم؟...

کاش آن لحظه میدیدی مرا...

مثل همه مادر ها...

کاش بغل میکردی مرا...

وقتی گفتی دخترم چای بیار زانو هام گیر نداشت...

ارام گفتم ای خداچرا من اینشکلی شدم؟...

پس چرا میترسم...؟

چی شده به من خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چند ساعت گذشت...

اومدی گفتی مبارک باشد دخترم...

تو میخوای عروس بشی!!!...

وای خدا  سقف خانه انگارریخت روسرم!!...

داد کشیدم گفتم نه تورو خداااا...

ولی باز اجبار...

گریه کردم داد زدم  التماس کحردم من...

ولی انگار نمیشنیدن آنها...

تا بیام به خودم بجنبم شد تمام دیگه من راداده بودن...

به یکباره آن کاخ رویا هایم فروع نشست...

آرزوهام همه ریختن برزمین...

من شنیدم مامان حرفت را...

که به عمه میگفتی بره بهتره یکنفربرسر سفره کم....

اگرکم میخواستید پس چرا اوردید مرا...

من هنوز گیج بودم منگ بودم...

حتئ فرصت نشود نگاه کنم دامادرا...

تا سرچرخاندم کنار آن مرد بودم...

تو دلم پرفریاد...

پر قصه بودم اما هیچکسی ندید مرا...

ابرو هایم پر پر...

حلقه ای در انگشتم نبود...

چشمای این عروس از گریه قرمزو پف کرده بود...

اره من یک عروسم یک عروس...

بگو ای خدا آسمان سنگ بباره...

اتشک بباره برحال من ....

بگویید کوه ها بریزند برزمین...

هرقدم  که برزمین میکوبم آتش برپا میشود ازردمن...

کاش ای خداامشب بمیرم...

مگر کسی افریده شده که دلش سنگ باشه سنگ سنگ...

آن کدام سنگیست که وارد کند در حجله مرا...؟

کاش یکی از شهر من آمده بود من غریبم اینجا...

سر روی شانه کی بذارم واسه گریه کردنام؟...

به کی بگم من نمیخوام بخدا میترسم؟...

ای خورشید دیگه بسته نتاب...

دیگه تااخر دنیا لباس مشکی به تن کن...

بلبلان دیگه آواز نخانید...

آبشاران خوشک شوید...

باغبانان دیگر گل نکارید...

بگذارید زمین خشک شود تشنه  شود...

ترک ترکک مثل لب من...

هیچ زنی بچه نیاره همه دنبا زیرو رو شه...

همه دنیا سکوت...

بگذارید خدا بشنود...

نعره و اشک این عروس...

ای خدا خوب نگاه کن به من  من عروسم ..

یک عروس کوچک...

من به تن جامه توری ندارم...


مثل عروس...

دست من هنا نداره!!؟

صورتم رنگی نداره...

سرمه ای در جشم من نیست بوی حمام نداره تن من!!...

کفش رنقره ای نیست درپای من ...

هیچکسی دست نمیزنه برام...

اتاق من سردو تاریک...

هیچ پنجره ای نیست!!!...

ای خدا میخوام دیگر لال شم واسه همیشه...

همه جونم انتقام...

خب خدا...

انصاف بود؟؟...

اما خدایکشبی دنیارا به آتش میکشم تا بسوزند  هرچی انسان مثل من..............



                                           (پایان)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۵:۲۸
marism siyahpor


امشب نمیخوام قصته هاراساقی کجایی؟؟؟
امشب نمیخوام غم بیا ساقی کجایی؟؟؟
امشب دیگه نیستم مهمون نمیخوام!...
امشب میخوام مست بشم بی غمو بی درد بشم..
بیا ساقی بیا بنشین کنارم بریز ساقی نکی بسته...
بریز ساقی خساست درکارنباشه...
تو امشب مال من باش ساقی...
بریز ساقی بریزحالم خرابه...
بریز ساقی بریز جامم نه خالی...
بریز مست شم...
بریز از خود بیخودشم...
بریز خود را فراموش شم...
بریز ساقی بذار امشب پراز مست شم...
تومیدانی چه میگویم میخوام دنیای فریادشم...
دیگه بسته یواش گفتن..
میخوام فریاد فریادشم...
بریز ساقی بریز مست شم...
بریز فرق درمن شم...
نمیخوام شمع امشب چراغ هارا کنید روشن...
درخانه بشه بسته!!...
اگر آمدصدای دربگوصاحب خانه گفته مهمان دیگه بسته...!!
کیه ساقی میکوبد بردر؟!بگو صاحب خانه خفته...بگوشاده بگومسته...!
نذار داخل شن اینان...
ببین ساقی باز میکوبن بردر !شدن پرومگه میشه همش مهمان؟
بروساقی ازپشت درفریادبزن بگوکه صاحب خانه مسته دهان لقه توهشیاری میشه شرمنده...
ببین باز در میزنند ساقی کمی صبر کن ای ساقی پشیمان گشتم ازحرفم...
ساقی نزن داد برسرمهمانم...
بگو بااحترام جناب
 غم...
جناب اشک...
جناب شب...
برگردین آخه بدبخت گناه داره!!!!!!!
اون امشب  باجناب غم کارنداره...
برو اش اشک همبازیت پرشاده...
جناب شمع میبینید که امشب نیست احتیاجت...همه جا هست روشن..
برو ای شب نیازی نیست باتو...
بیا ساقی بیا بنشین کنارم خداییش گرم گرم باشد مرامت...
بشین ساقی بشین تامن بگویم!!چقدر شادم چقدرشادم من امشب...
نگاه براشکمن نکن ساقی....!!
اخه ازشوق است این اشک...!!!
ببین ساقی شدی محرم برای من....
مبادا آن زبانت رسواکندمن را...
نگی باکس قصه تاریکیه محول من...
مبادا پرکنی ملت بگی دیدم اشکش را...
مبادا ازغمم حرفی بگی باکس...
مبادا بشکنی رسم رفاقت...
رفیقم باش بیا هرشب به دیدارم...
دیدی ساقی؟ دوستانم را؟راهانیستن کمی ازمن...
دیدی راهشان ندادم امشب توی قلبم...
ولی بازحاظرند اینجا توی غم خانه قلبم...
دیگه بسته نریز ساقی!!!!
سخت بود فیلم خوشحالی!!.
اره ساقی دیگر محرم شدی بامن...
ببین ساقی صدایم میلرزد همه جانم پردرده پرقصته پرزجره...
نبودفازت درست ساقی نشد مستی هم درمانم!!ببین باز اشک میباره ازچشمم...
بگیر جام رابه زیر گونه های پراشکم...
بساز از اشک من شرابی تلخ...
بده هرشب می برمن...
که نماند اندکی راز دردل من...
میخوام هرشب درمستی بگویم درد دل باتو....
دیگر دعوت شدی ساقی...
تو. هم هرشب بیا به دیدارم...
بیا باشب...
بیا باغم...
بیا باشمع...
ولی قسم میدم تورو  برآن شراب تلخ...!
نگی به کس اسرارم غمم را...
به سختی کمر ساف نگه داشتم...
به سختی میزنم لبخند...
نگی به صبح غم هایم...
نذار خورشید بداند من تنهایم اخه خورشید رادوست ندارم...
من اصلاً به خورشید شک دارم!!!!اخه خورشید پرروزهپردروغ همه میخوانگول بزنن هم دیگر را درروز...
میبینی زره راست نیست درروز...
همه به فکر ویرانگری هستن...
ولی درشب بد هاخوابند ولی دلتنگها بیدارند...
اره ساقی خورشید جز رسوایی چیزی نداره...
نگو چیزی به روز خورشید بی رحمه زره ای رحم نداره........
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۰
marism siyahpor



عاشق پاییز شدنم جرم که نیست...
عاشق ریختن برگ ها گناه نیست که نیست...
عاشق سرد شدن   عاشق بارانم   عاشق یه آسمون بیستاره...
عاشق درخت خشک و بی بهاره عاشق درخت پیری که نداره هیچ پرنده روی شاخه های خشکش...
عاشق زمینی سردم...
عاشق غروبی دلگیر...
عاشق برگ های بیروح که شدن قرمزو زرد...
عاشق یه بوته که فقط خار داره گل نداره...
عاشق یه جاده تاریک و پرغم...
عاشق ابری که دلش تنگ شده میخواد بباره...
عاشق سکوت قبرستونی سردم...
عاشق سنگ نوشته روی قبرم...
عاشق دستی که افتاددیگه خستست خسته خسته...
عاشق چشمای بسته...
عاشق دل شکسته...
عاغشق تنی که سرده...
عاشق اونی که مرده...
عاشق بالشتی کهنه پرخیسه اشک اشکه...
عاشق پروانه ای که بالش شکسته داره جون میده نم نم...
عاشق کبوتری که زدن پرش شکسته...
من همه عاشق دردم...
من همه عاشق مردن...
عاشق بیکسی هامم...
عاشق تنهاییامم...
عاشق دیوانه هام...
عاشق خندیدناشون...
عاشق اون گریه هاشون...
خندشون زوری که نیست
گریه شون فیلم که نیست  بی نیاز بینیاز راسته راست...
عاشق یه قبر خالی...
عاشق تموم شدن...
عاشق پایانم...
واسه مردن پرعشقم واسه رفتن پرپرواز...
من همه عاشق رفتن توی آن چاله تنگو سیاه به اسم قبر...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۰
marism siyahpor

                                                                           خسته



خسته ازگرمای زمین خشک /خسته ازاین همه کبیر/خسته ازندیدن حتی یک شاخه گل/خسته از اشکی که برایم نریخت/خسته ازگرمای اقوشی که نبود/

خسته ازچشمهایی که برایم گریه نکرد/خسته از زبانی که دوستت دارم رانگفت/

تخسته ازدلی که لانه ام نشود/خسته ازدستی که روی شانه هایم نبود/

خسته ازباری که ازدوشم برنداشتن/خسته ازدستی که دستهایم رانفشورد/

خسته ازقلبی که برایم نتپید/خسته از چشمی که برایم مست نشود/

خسته از مهر نداشتن ساقی/خسته ازمیخانه خالی/

خسته از مترسنگهای عاشقی/خسته از اسمان بی ماه/

خسته ازندیدن چشمک ستاره/خسته از موج پرقورور/

خسته ازسخره دل سنگ/خسته از مردن ما هی های عاشق/

خسته از سوختن شقایق ها/خسته ازاسمان بی ابرکه برایم بباره /

خسته ازاینهمه سکوت/خسته ازناقوس وصدای وحشت ناکش/

خسته ازاین همه سنگ قبرشکسته وبی اب/خسته ازتک درخت خشک/

خسته از دنیای بی سایه...خسته ازناباوری ها/خسته ازدلهای سیاه/

خسته ازان دنیای بی رنگ وسیاه/خسته ازان همه بی عاطفیها/

 

زمین مال تو...زمین مال همه ادمکهای سنگی

من به اسمان می اندیشم به پروازبه اوج رسییدن...درزمین عشقی نیست/

پر پر وازمیخاهم/من درارزوساختن دلو عشق اسمان رامی خاهم/

من همه حس نیازاسمان رامی خواهم/

کاشک بالی داشتم..انقدرمی رفتم تااوج وهمه خشم درون زمین راواژگون میکردم//ازدلهای سنگی زندان سنگی می ساختم تا با شمارشان روزها را سپری میکردم//کاش امید داشتم تا روزهایم را با امید سپری میکردم امید به این که کسی هست که من برایش مهم باشم وبا پایان من او هم به خود پایان دهد//ای کاش کسی دلش برای من تنگ بود همانند دلتنگی خورشید برای گل ها//ای کاش آسمان برای من نبارد چون بارشش دیگر پایانی ندارد//

روزها را با امید سپری میکنم وشب ها را با سوگواری و همین طور تا....//



(باتشکر از امیرسام)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
marism siyahpor
   چقدر سخته...

چقدر سخته قصه تنهایی چقدر سخته میان این همه ادم!...

چقدر سخته چقدر سخت تر تنهای تنها ماندن...

چقدر سخته همزبان بودن ولی سخت تر که حرف یک دیگر را نفهمیدن...

چقدرسخته که دیو دل مشکی میان مردم جا باز کرده...

و چه اسان همه گول اونو خوردن همه دلها شده مشکی همه قلب ها شده اهن به ظاهر همه انسان ولی مترسک گشتند...

همه از دم پوشالی...

چقدر سخته حتئ برادر را نشناختن...

چقدر سخته درد دل خواهر را نفهمیدن...

چقدر سخته از پشت خنجر زند فرزند بر مادر...

چقدر سخته در شبی خاموش دست های خواهر را فشار دادن بگی از رنجت از دردت از تنهایی از خاموشی خانه ات از دل خونت...

و ای وای که صبح بی دار بشی با صدای خنده خواهر که رسوا میکند دردت...

چه دردیست که هیچکس محرم نیست؟...

ببار ای آسمان...

اما نه باران!سنگ ببار!! برما...

که حتئ شیطان کم اورده میان این انسان خدایا انتظاری نیست از دوست وقتی هم خونت همه دشمن...

خدایا در جایی که خودی دشمن یقین دارم که دوست گرگ است...

خداوندا کم اوردمبگو ترمز کنئد چرخ گردانم!!...

خدایا من میخوام برگردم......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
marism siyahpor

                                                                               لالالالا

باز شب چادر مشکی به سر کرد! باز دل بهانه سر کرد گفتم دل من امشبو رحم کن!

یه نگاه بکن به چشمم!داره از بیخوابی میمیره... یه امشب بخواب راحت میخوای لالایی بخونم برات امشب؟

لالالالا دل تنگم

لالالالابخواب امشب

لالالالامیگن دنیا کثیفه واسه امسال ما خوب نمینویسه

لالالالادل تنگم لالالالا مساوی نیست این دنیا

لالالالاکسی کاری نداره که الین چشم تنها گریه داره!

لالالالاچه خواب دیدی بالشتت خیس خیسه؟

چرا راه باز کرده اشکت از لای پلکت

لالالالا نگاه کن به رقیبت! چشماش بسته ولی لب هاش پر خندست

لالالالاشدم دلگیر با دنیا... شدم دلگیر از بیمهری ها

لالالالانخواب دیگهخ دل من

لالالالا منم خوابم پریده

لالالالا من اشکم چکیدش منم دیگر ندارم خواب بیدار شو ای دل

شاید کیکی رحمش بیاد لالایی بخونه واسه هر دوتامون.. بیا با هم به یادش غمگین شیم بیا فیلمش کنیم با هم ببینیم

همان روز ها که رفته برنگرده

نخواب ای دل که من تنها بمونم بیا با من نگاه کن عقب بردم عشق را تو هم نگاه کن.

به این گوشه اش نگاه کن خنده داره.

نگاه کن دستامو مهکم گرفته!!!

میگه ترکم نکن من میمیرم هنر پیشه نداره روی دستش...

چقدر زیبا اشک میریزه همش میگه دوست دارم نرو هیچ وقت کنارم باش جز تو هیچکسی را ندارم

دلم را نشکن با رفتن تو میخواهی که من بمیرم از غم...؟

ولی ای دل نقشه ما منگل شدن بود..

باعث خنده او بود چقدر جوگیر شدیم انگار فیلم نیست.

نگاه کن راست راستی اشکم میریزه میگم عشقم منم عاشقت هستم چه گریه میکنم میلرزه دستم ولش کن این فیلم لجم را درمیاره..

اون نگاه کرده به این فیلم از خنده قش کرده..! پاشو جمع کنکاسه کوزه یه زره جرعت بگیر بگو به جهنم رفته که رفته........

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۸
marism siyahpor
 


بنده ی بی نیاز!!
پارچه ای پیراهنش بود ازطلا پوشش از تنش میشد!!!

شاموناهارلباسوصداگدا...

کفش هایش از طلا انقدر ثروت داشت که از داشته

عاجز!!!

یعنی از پولش خراجو شراب ها

باقی تن پوشش زردار.!!

تن ناموسی گدا...

آسمان ناگه قریش  یک شکاف درآسما!

یک بخلوار طلا ریخت سرش....!

سربه بالا نکردش حتئ که بلکه شکرت خدا!!...
سینه اش اورد جلو باغرور

باگوشه ی شلاغش زد برسر نوکرش.!!!

گفت جمع کن حیف نان این مال را برطلاهایم بذار..!

گریه کردم من به حال آن شانس  زار....

سر به بالا نمودم گفتم خدا!!!!

تو که خود گفتی برمحمد ک چنینمو چنان..!!

بنده هایم درچشم من هست یکسان...!!

از خودت تعریف نمودن چند کتاب و اسم خودهم نهادی خدا؟؟؟!!

شرم باد برگناه بی عدالت آی خدا......

بادلی پردردوغم راه پیمودم تا ببینم!

باقی اصناف را... یک زنی دیدم بیهوده تن پوشش

فرقی با بال پروانه نداشت.

چند طفل به دنبالش روان...!!

همه طفلان میلرزیدن!هرکه میدیدن التماس میکردن به آن..!!!!

یک تکه نان میخواستن فقط یک تکه نان!!!

مادرش نگاهی کرد به خویش...

درهمان سرماکفش های کهنه اش را کندش ز پا...!!!

کفش هاشی را داد ز کهنه فروش.!!
پول یک نان گشت کفش آن بچه هایش مثل حیوان!!

حمله کردن به نان...!!!

هیچ توجه ای نداشتن یه یخ پای مادر...!:-(

آسمان قرید دران زمان سنگی از آسمان آمد.!!1

خوردش برسر فرق مادر!!

مادر سرش به زمین خوردنانش شد همه خون!!

ولی طفلان بی اعتناء خون را پاک کردن ز نان!!!

مثل بچه شیر های گرسنه نان رابریدن برگلو کردن تمام...!!!!!

کمی جان یافتن کودکان...بعد مادرشارا کشان کشان بردن برکنار خورده های نان مونده بود دردست زن بچه ها آن را لیس زدن!!!!

در همان جا هم کسی چیزی ندیدسر به بالا بردم گفتم خانه هستی خدا...؟؟!!!!!!!

حالا میخندیدم!از صدای خنده هایم قطره های اشکم بیدار شدن ریختن به روی گونه هایم من در ان لحظه هزار بار کفر گفتم با خدا!!!!

قطع کرد صدای فریادم دست آن طفلی که تکانم میداد!

من نگاه کردم به طفل زانوزدم گفتم بگو ای بینوا طفل نگاه کرد به اشکم  پاک کرد بادست یخ کرده گونه هایم را!

گفتش آی خدا که بد نشده یک نفر خیلی بد دزدیده اورا..!!!!!!!!!!

های آقا میای بریم خداراپیدا کنیم؟؟!!!!

وچه زیبا بود باورش از خدا...

کفر بود حرف آن طفل ولی لرزاندش عرش خدا..!^

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۶
marism siyahpor


می خوردمو مست کردمو فریاد کشیدم...

دور آن آتش خود ساخته دویدم...

صدبار زانو زدم....

دست به خاک کردم دراز..


گفتم ای آتش هم اکنون توگشته ای خدا برام...

من هماکنون شده ام کافر به چشم یکتا پرستان خدا...

باورم شده است که این آتش مهربان تر از خداست...

درهمین وقت دیوانه رسیدو گفت چرا آتش کردی روشن...

مگه تو عقل نداری!!!!

حالا این خونه تو آتش میگیره!...

من فریاد زدم همینه که همه بهت میگن دیوونه...!

این اتش نیست !!! خداست !!!!!

دیوانه تاشنید حرف مرا ناگه خوشگش زد...!!

آرام رفت کنار آتش ظل زد به آن..

برگشت چند قدم عقب!بااستین لباسش صورتش پاک نمود

باآب دهانش موهاشو تمیز کرد!!!

پیش خود  فکر کرد پاک نموده سرو لباسش .

وبعد آرام به زانو نشست.سر به پایین انداخت.

باادب !!!!!گفت سلام خدا!!! انگار کسی به او جواب داد!!!!

سر به پایین انداخت.

ساکت بودناگهان خیلی تند باعجله گفتش خدا؟علی تقی نقی...

همشون خریدند چرخ من هزار بار گفتم خدا!!! یک دوچرخه میخواهم....

خب چرا؟!!!؟من روزی چندبار گفتم یک دوچرخه میخواهم فقط فقط یک دوچرخه!!!!

هزاربار گفتم خدا...!که بابا یک دوچرخه بخره برام...

من دیگه خسته شده بودم...!

به دیوانه فریاد کشیدم پاشو گمشو دیوانه!

دیوانه التماس میکرد توروخدا صبر کن باخدا کاردارم...!

ناگهان صدای درکه باز شد!مردی دیدم کت کهنه شالواری نه زیاد نو

با یک کفش که یک پاشنه نداشت!... یک دوچرخه در دستش آمد درون.گفت علی جان پسرم اینجا چرا...! اما اشک پیر نمیذاشت بلند صدا کنه فرزند را....!

علی اما شنید به هوای صدا روی برگرداند یهو فریاد کشید آقاجون تویی بابا...! پیر مردفرمان دوچرخه را داد به علی!!!

خواست آغوش بگیره بچه دیوانه اش را اما علی...

خیلی خوشهال بود باعجله رفت کنار آتش!! زانو زد گفتش مرسی خدا...!


بعد سوار شددوچرخه را...

آنقدر خوشحال بود که ندید اشک بابا:-( من رفتم کنار پیرمرد..

گفتم بفرما پدر بنشین کنارآتش تا کمی گرم شوی.

پیر مرد یک سیگار روشن نمود بعد گفت آقا این پسر یکدانه است

او چراغ خانه ام دیوانه است ... بعد گریه سرداد آرام....!!

سکوتش فریاد میزد ازرنج درون...

بعد خیره گشت به فرزند .

علی ناشی بود درسواری...

یک لحظه علی اشک پدر دیدش... باعجله امد پیش پدر!!

درضهن خود خاموش نمود موتورش را...!!! آمد پایین

رفت سمت بابا!!!

گفت توپیری.نانداری که برگردی به خانه بیا بابا ترکم سوارشو!!!!

میبرمت به خانه...

زود باش بابا اگه دیرشه این موتور لامپ نداره!!!!

باباچرا اشکت میادبابا دوباره مگه چیزی میخوای درمون نداره؟!!!

میدونم بازم میخوای بگی ای بیچاره خدارحمش بیاد برقلب پاره...!

علی دست بابارا گرفت گفتش بیا بابابیا کنار اتش زانو بزن

بعد بگو شفا بده به این طفل دیوانه!!!!!

بابا این اتش هست خدا!!انقدر دلرحمه!آرزو را زود براورده میکنه...

بابا باخشم بلند شد یکی محکم کوبید تو صورت دیوانه.!

گفت دیوانه بدبخت میخوای بدبخت تر بشی ای بیچاره...

میخوای درمانده شی اجز بشی؟ چشمت بشه کور؟

دیوانهبه آتش میگی خدا ای عقل ندار...

دیوانه دست به صورتش کشید وارام گفت خب تو نخواه!! این خداست!

پدرش باز یکی دیگر به او زد و گفت سربلند کن بگو عف کن ای خدا

بگو خدا منه عقل ندار ندانسته کفر گفتم ببخش خدا...

دیوانه بلند شد رفت سوی اتش گفتش ببخش خدا پدرم عقل نداره.

پدرش خشم شد بالگد زد به اتش...! دیوانه برای این که خدا خاموش نشه!!

 خودش را پرت کردکنار آتش گفت بابا چه میکنی بااین خدا؟

تو همیشه گفتی خدا آن بالاست.!

نه به من گفتی چشکلیست و نه ادرست داشته خدا


حالا خدا اینجاست و تو خاموش میکنی؟؟

من به این خدا یکبار گفتم یک دوچرخه میخواهم زود گوش کرد این خدا تو دوچرخه اوردی برام!

پدرشخیره شد به آتش...

دیوانه کنار دوچرخه اش بازبانش لیس میزد تن و دست سوخته اش...

تا که ارام شود  سوخته های تنش پدر باگریه امد جلو

زانو زد به آتش و گفتش خب جناب خدا زود برابرده میکنی آرزوی پسرم

ای آتش اگر هستی خدا تو شفا عنایت فرما این دیوانه را و بعد با صدای بلند گریه سر داد . گفت خب شفا بده ای خدا!!!

صکوتی سنگین آنجارا پرکرده بودبعد بلند شدبابا

دلش سوخت برای بچه اش رفت کنار علی وگفت پسرم تاج سرم پاشو بابا پاشو بریم خونه عشق بابا همه دنیای بابا

علی انگار قهر کرده بودچیزی نمیگفت پدرش گفت علی جان پسر شیرین بابا ببخش بابا...

 پیر خم شد تا ببوسه صورت دلبند راناگهان داد زد علی بابا

بعد بع زانو افتاد فریاد زد علی جان باشه این آتش باشد خدا

علی آرام بود پدرش فریاد زد ببخش علی راست گفتی این آتش هست خدا زود اجابت کرد قمو درد مرا..!!!!

دیوانه دگر عقل نمیتواند داشته باشد شفاش مرگ است فقط همین بعد پیکر سرد علی را به آقوش کشید....!!
دست علی خیلی آران سر خورد از فرمون دوچرخه اش  پدرش سر به بالا بردش گفت این یکدانه پسر را زیادی دیدند؟!!!

ای خدا من هم میشم آتش پرست........

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۳۵
marism siyahpor