اتش پرست=مریم سیه پور

می خوردمو مست کردمو فریاد کشیدم...
دور آن آتش خود ساخته دویدم...
صدبار زانو زدم....
دست به خاک کردم دراز..
گفتم ای آتش هم اکنون توگشته ای خدا برام...
من هماکنون شده ام کافر به چشم یکتا پرستان خدا...
باورم شده است که این آتش مهربان تر از خداست...
درهمین وقت دیوانه رسیدو گفت چرا آتش کردی روشن...
مگه تو عقل نداری!!!!
حالا این خونه تو آتش میگیره!...
من فریاد زدم همینه که همه بهت میگن دیوونه...!
این اتش نیست !!! خداست !!!!!
دیوانه تاشنید حرف مرا ناگه خوشگش زد...!!
آرام رفت کنار آتش ظل زد به آن..
برگشت چند قدم عقب!بااستین لباسش صورتش پاک نمود
باآب دهانش موهاشو تمیز کرد!!!
پیش خود فکر کرد پاک نموده سرو لباسش .
وبعد آرام به زانو نشست.سر به پایین انداخت.
باادب !!!!!گفت سلام خدا!!! انگار کسی به او جواب داد!!!!
سر به پایین انداخت.
ساکت بودناگهان خیلی تند باعجله گفتش خدا؟علی تقی نقی...
همشون خریدند چرخ من هزار بار گفتم خدا!!! یک دوچرخه میخواهم....
خب چرا؟!!!؟من روزی چندبار گفتم یک دوچرخه میخواهم فقط فقط یک دوچرخه!!!!
هزاربار گفتم خدا...!که بابا یک دوچرخه بخره برام...
من دیگه خسته شده بودم...!
به دیوانه فریاد کشیدم پاشو گمشو دیوانه!
دیوانه التماس میکرد توروخدا صبر کن باخدا کاردارم...!
ناگهان صدای درکه باز شد!مردی دیدم کت کهنه شالواری نه زیاد نو
با یک کفش که یک پاشنه نداشت!... یک دوچرخه در دستش آمد درون.گفت علی جان پسرم اینجا چرا...! اما اشک پیر نمیذاشت بلند صدا کنه فرزند را....!
علی اما شنید به هوای صدا روی برگرداند یهو فریاد کشید آقاجون تویی بابا...! پیر مردفرمان دوچرخه را داد به علی!!!
خواست آغوش بگیره بچه دیوانه اش را اما علی...
خیلی خوشهال بود باعجله رفت کنار آتش!! زانو زد گفتش مرسی خدا...!
بعد سوار شددوچرخه را...
آنقدر خوشحال بود که ندید اشک بابا:-( من رفتم کنار پیرمرد..
گفتم بفرما پدر بنشین کنارآتش تا کمی گرم شوی.
پیر مرد یک سیگار روشن نمود بعد گفت آقا این پسر یکدانه است
او چراغ خانه ام دیوانه است ... بعد گریه سرداد آرام....!!
سکوتش فریاد میزد ازرنج درون...
بعد خیره گشت به فرزند .
علی ناشی بود درسواری...
یک لحظه علی اشک پدر دیدش... باعجله امد پیش پدر!!
درضهن خود خاموش نمود موتورش را...!!! آمد پایین
رفت سمت بابا!!!
گفت توپیری.نانداری که برگردی به خانه بیا بابا ترکم سوارشو!!!!
میبرمت به خانه...
زود باش بابا اگه دیرشه این موتور لامپ نداره!!!!
باباچرا اشکت میادبابا دوباره مگه چیزی میخوای درمون نداره؟!!!
میدونم بازم میخوای بگی ای بیچاره خدارحمش بیاد برقلب پاره...!
علی دست بابارا گرفت گفتش بیا بابابیا کنار اتش زانو بزن
بعد بگو شفا بده به این طفل دیوانه!!!!!
بابا این اتش هست خدا!!انقدر دلرحمه!آرزو را زود براورده میکنه...
بابا باخشم بلند شد یکی محکم کوبید تو صورت دیوانه.!
گفت دیوانه بدبخت میخوای بدبخت تر بشی ای بیچاره...
میخوای درمانده شی اجز بشی؟ چشمت بشه کور؟
دیوانهبه آتش میگی خدا ای عقل ندار...
دیوانه دست به صورتش کشید وارام گفت خب تو نخواه!! این خداست!
پدرش باز یکی دیگر به او زد و گفت سربلند کن بگو عف کن ای خدا
بگو خدا منه عقل ندار ندانسته کفر گفتم ببخش خدا...
دیوانه بلند شد رفت سوی اتش گفتش ببخش خدا پدرم عقل نداره.
پدرش خشم شد بالگد زد به اتش...! دیوانه برای این که خدا خاموش نشه!!
خودش را پرت کردکنار آتش گفت بابا چه میکنی بااین خدا؟
تو همیشه گفتی خدا آن بالاست.!
نه به من گفتی چشکلیست و نه ادرست داشته خدا
حالا خدا اینجاست و تو خاموش میکنی؟؟
من به این خدا یکبار گفتم یک دوچرخه میخواهم زود گوش کرد این خدا تو دوچرخه اوردی برام!
پدرشخیره شد به آتش...
دیوانه کنار دوچرخه اش بازبانش لیس میزد تن و دست سوخته اش...
تا که ارام شود سوخته های تنش پدر باگریه امد جلو
زانو زد به آتش و گفتش خب جناب خدا زود برابرده میکنی آرزوی پسرم
ای آتش اگر هستی خدا تو شفا عنایت فرما این دیوانه را و بعد با صدای بلند گریه سر داد . گفت خب شفا بده ای خدا!!!
صکوتی سنگین آنجارا پرکرده بودبعد بلند شدبابا
دلش سوخت برای بچه اش رفت کنار علی وگفت پسرم تاج سرم پاشو بابا پاشو بریم خونه عشق بابا همه دنیای بابا
علی انگار قهر کرده بودچیزی نمیگفت پدرش گفت علی جان پسر شیرین بابا ببخش بابا...
پیر خم شد تا ببوسه صورت دلبند راناگهان داد زد علی بابا
بعد بع زانو افتاد فریاد زد علی جان باشه این آتش باشد خدا
علی آرام بود پدرش فریاد زد ببخش علی راست گفتی این آتش هست خدا زود اجابت کرد قمو درد مرا..!!!!
دیوانه دگر عقل نمیتواند داشته باشد شفاش مرگ است فقط همین بعد پیکر سرد علی را به آقوش کشید....!!
دست علی خیلی آران سر خورد از فرمون دوچرخه اش پدرش سر به بالا بردش گفت این یکدانه پسر را زیادی دیدند؟!!!
ای خدا من هم میشم آتش پرست........